نمی دونم چه حسی توی بارونه که وقتی می باره،من آروم می شم...
انگاری همه فکر و خیالای پس زمینه ذهنم کنار زده می شه و اون ته تهای ضمیر ناخودآگاهم،مثل یه شیشه صاف و بی رنگ نمایان می شه...
شیشه ای که از پشتش می شه دنیا رو آبی و سبز دید...پلیدیها رو دور ریخت و خاکستریها رو ندید...کودک بود و نگران نبود...
دیشب که از هایپر برمی گشتیم،آسفالت اتوبان خیس خیس بود...بوی خاک نم خورده مشام رو نوازش می داد...
دستم رو از شیشه پنجره ماشین بیرون آوردم...می خواستم هوا رو بخورم!بو بکشم!ببلعم!
وقتی خنکای بارون به دستم خورد،یاد روزهای بارونی مدرسه افتادم...روزهای شاد و بی تکلفی که اصلا" نمی دونستیم گرونی چیه...زندگی دست کیه! دلار و سکه کدومن...
هر روز ساعت 2 بعدازظهر با دوستای دوران بچگی کوله ها رو می نداختیم رو کولمون و فوکول می زاشتیم و می زدیم بیرون...یه نفس تا خود خونه رو می دوییدیم و خش خش برگهای پیر و خسته زیر پامون،سمفونی روزهای خوب بی خبری بود...بعد درب خونه که باز می شد عطربرنج و خورش مامان پز دیوونه م می کرد...اون موقعها آغوش گرم مادر بود و صدای مهربون پدر و یه اتاق با یه کتابخونه بزرگ که بعدازظهرهای پاییزی کتابهای خوشگلش بهم چشمک می زدن...
همه چیز گرم...همه چیز شاد: آمیخته به رنگهای قهوه ای و کرم و سرخ...درست رنگ برگهای پاییزی...منظره پاییز از پشت شیشه اتاقم با برگهای درختان چنار و گردو و گوجه سبز شروع می شد و تا برفی شدن زمستون ادامه داشت...
غروبهای پاییزی هیچوقت دلم نمی گرفت...همیشه مشق بود و درس حاضر کردن...هیچ باکمم نبود که غروب همیشه دلگیره...فردا شنبه ست یا پنجشنبه...
انگاری آدما که بزرگتر می شن،همراه دغدغه هاشون،کودک درونشون هم بزرگتر می شه...کودکی که سنش بالا نمی ره و فقط دلتنگیهاش بیشتر می شه...فقط خاطره هاش پر رنگ می شه...فقط برگشتن به اصلش،بی تابش می کنه!
کودکی که حاضره چند سال از عمرشو بده تا یه لحظه از کودکیهاش برگرده...
ممو تو قلمت بینظیره
آروم شدم
عزیزمی...
فاصله ها، همیشه بوده و هستند. اما واقعا چه کسی می تواند این خلاء را پر کند؟ خاطرات/ همیشه با ما می مانند اما ذاتِ کودکی گاه خیلی ساده از کنارِ /ما می رود و هر چه می ماند، توهمِ بزرگسالی است...
همه ی ما کودکانی هستیم/ که کودکی کرده ایم اما قدردانِ لحظه ها نیستیم... مثلِ 40 سال دیگر که پیر می شویم و پر از افسوسِ جوانی و می میریم با افسوسِ زندگی...
بی شک این زندگی/ ملغمه ای /از افسوس هاست...
ممنون که سر می زنید و کامنتهای عالی می گذارید...موفق باشید همیشه...
کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم
کاش...
آره به قول یکی
یادش به خیر بچگی ها بزرگترین دغدغه امون این بود که عکس آدامس بادکنکیمون تکراری نباشه
منم در 2 حالت اینجوری مثه تو میشم
یکی وقتی بارون میاد یکی وقتی میرم شمال دیگه شمال باشم و بارونم بیاد چه شووووووووود
به به! حتی تصورشم تازه م می کنه...
ممو دیشب از فکر همینایی که می گی تا صبح پر پر زدم.... این همه سنگینی رو دوست ندارم....
منم...منم دوست ندارم تینایی..
نم بارون.ملسی هوا و دنیای رنگارنگ پاییز عجیب حال و هوای من رو هم خوب می کنه..یادش بخیر اون قرمه سبزیهای خوش بو و طعم بچگی که توسط بانوی مهربون خونه مجردیها طبخ میشد.یادش بخیر اون بخوون بخوون های مرد مهربون خانه مجردی...وای ممو عجیب با این پستت دلم هوای پاییزهای کودکی ام را کرد
حیف که دیگه بر نمی گردن...یادشون فقط پررنگه!
خیلی خوبه که ادم خاطره های خوب از اون دوران تو ذهنش داشته باشه. به نظر من پدر و مادر تو ساختن روزای خوب و خاطره های قشنگ خیلی نقش مهمی دارن. من همیشه میگم یعنی میشه یه روزی بچه های ما هم وقتی بزرگ شدن از روزای خوب کودکیشون بگن؟ من میترسم که نتونم مثل پدر و مادرامون براشون یه تصویر قشنگ بجا بذارم.
راستی من در مورد پست پایین کلی حرف زدم اما همش میگفت از کلمات غیرمجاز استفاده کردین....
آخی...ایشالا که مام می تونیم!امیدوارم بچه های ما هم مثل ما قدر بدونن..
ببخشید عزیزم! فکر کنم الان دیگه مشکلش حل شده باشه...
بارون چشمام دونه دونه سرازیر شد ممو جونم...چه روزایی بود یاد همیییییییشه بخیر...
یادشون بخیر واقعا...
توصیفت از پاییز عالی بود و بی نظیر...
شاید این قضیه برای مایی که تا جوان شدیم مشکلات روزگار صد برابر شده بیشتر خودشو نشون میده
موقعی که ما بچه بودیم روزگار برای پدران و مادرانمونم خیلی راحتتر و بیخیالتر بود!
آره به خدا راست می گی...اون موقعها مرغ و گوشت قیمت خون آدما نبود!
عالی گفتی و بی نظیر .
فقط به اون بوها که گفتی بوی نارنگی رو هم اضافه کن. من آخر با این نوستالوژی میمیرم... وای خدااااااااا
میگم نکنه یه روز یاد این روزها رو بخیر بگیم...
عزیزم...بوی نارانگی...آره! همینم می شه..
عاشق این پستت شدم واون عکسه وموسیقی پس زمینه ...الان انگارایناروکودک درونم ازتوبهشت تایپ میکنه ...لپتوبیارماچ کنم