-
سوپ کدو حلوایی
دوشنبه 22 دی 1393 08:23
سلام...وعده داده بودم که دستور پخت سوپ کدو حلوایی رو براتون بذارم. این سوپ رو من از روی دستور خاصی نپختم.فقط یه سری آموخته داشتم و از روی یه برنامه تلویزیونی یاد گرفتم که انصافا مزه ش خیلی خوب شد و همه خوششون اومد. برای دیدن دستور پخت روی بقیه ش کلیک کنید... مواد لازم برای سوپ:هر چیزی رو که دوست دارید و فکر می کنید...
-
سلام!
شنبه 20 دی 1393 08:29
سلام...سلام... اول هفته زمستونیتون بخیر باشه... می بینید؟تا دو ماه دیگه باز عیده! اصلا نفهمیدم چطور گذشت،انقدر سرم شلوغ بود. دوره دوستهای قدیمیم به خوبی برگذار شد...خونه دوست جونم رفتیم و این دو تا وروجک حسابی آتیش سوزوندن تا ساعت 2 نصفه شب! انصافا"دوست جون حسابی زحمت کشیده بود با اون حجم کار و مشغله.دوره همکاران...
-
دلم یک گندمزار می خواهد...
پنجشنبه 18 دی 1393 08:30
خواب می بینم... یک خواب خوب... خواب روزهای پانزده سالگی... خواب روزی که پدرم ما را برد به نیزاری طلایی از جنس خورشید... نمی دانم کجا بود؟ فقط میدانم...همه چیز رویایی و شگرف به نظر می رسید...زیر آفتاب پاییزی همه چیزی می درخشید... آسمان ابی بالای سرم،دریاچه ای پیش رو با آبی که به رنگ سبز می زد... من کلاه داشتم آن...
-
هرم...
سهشنبه 16 دی 1393 08:26
عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت... کسی چه می داند؟ شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند... پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها... اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...
-
سفرهای عطربرنجی...
یکشنبه 14 دی 1393 08:30
مثل اینکه وبلاگنویسی دیگه داره کم کم منسوخ میشه... انقدر ویچت و واتس اپ و وایبر شلوغه که وبلاگهای بدبخت منزوی شدن... اما خوب! اکه یه وبلاگ نویس باشه که علاقه ش رو ترک نکنه اون منم... ماه پیش سفری رفتیم که واقعا سفر خوبی بود...جدا از هوای خوب،با آدمهای خیلی خوبی هم هم سفر بودیم که لذت سفر رو برامون دوچندان کردن... در...
-
معرفی کتاب(شاه شطرنج)
پنجشنبه 11 دی 1393 08:26
نام کتاب:شاه شطرنج نویسنده:پگاه انتشارات: نودو هشتیا!! طرفداران قلم پگاه زیادن...چرا؟چون روان و با اصل و نسب می نویسه...چون ملاحظه کاره... شاه شطرنج در مورد دختریه که می خواد رقابت کنه...با یه شرکت دارویی...اما این وسط گیر می افته.گیر کسی که نمی دونسته یه روز ممکنه بشه زندگیش.اول بچه گانه تصمیم می گیره اما بعدش چون...
-
نسلی در غبار
سهشنبه 9 دی 1393 08:34
داشتم با خودم فکر می کردم،نوزادان امروز و کودکان فردا اینده شان چه می شود؟ این نسل نوی امروزی می خواهند چگونه آینده و دنیایشان را بسازند؟ با خاطره هایی که ندارند؟با ماهپاره و جنگ خاورمیانه و هزار جور پارازیت و خدای نکرده سونامی سرطانی که در این سرزمین راه افتاده است؟ نمی دانم...ما این همه خاطره داشتیم،نوستالژی باز...
-
یلدای خاطره انگیز ما...
شنبه 6 دی 1393 08:30
-
سزمین برفی و سرد...
چهارشنبه 3 دی 1393 10:07
خواب دیدم مرده ام... خودم را دیدم که در سرزمینی ایستاده ام که نامتناهی است.در انتهایش درختان سر به فلک کشیده کاج رو به آسمان خمیازه می کشیدند. در آن سرزمین برف آمده بود.برفی سنگین و قطور.همه چیز سفید و بکر و دست نخورده می نمود. من در آن بالا روی تپه ای پر شیب ایستاده بودم،پدرم پشت سرم ،به من نگاه می کرد،گویی می دانست...
-
Salmon Fishing in the Yemen
پنجشنبه 27 آذر 1393 08:30
فیلم ماهیگیری در یمن ،به کارگردانی لس هال اشتقوم ،محصول سال 2011 ه. این فیلم در لندن ،اسکاتلند و مراکش فیلمبرداری شده. ایوان مک گرگور در نقش دکتر جونز مردیه که تو زندگی آروم خودش غرقه...ازدواج کرده و حرفه ش رو دنبال می کنه. هریت(با بازی امیلی بلانت) زن جوون و زیباییه که در حال انجام یک پروژه ست به نام ماهیگری در...
-
تمام می شوم...
چهارشنبه 26 آذر 1393 08:30
صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم... بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ... از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد... از...
-
چه آسان...
شنبه 22 آذر 1393 08:34
راهی سفر بودیم...من بغل دست پدرم نشسته بودم... یک دفعه ترافیک شد میان اتوبان... توقف کردیم،صبر کردیم و دوباره به راه افتادیم... نمی دانستیم دلیل راه بندان چیست... اما جلوتر که رفتیم بادیدن ماشین اورژانس فهمیدیم تصادف شده... موتوری به کناره جاده پرتاب شده بود... و پرایدی درب داغان و مچاله آنطرفتر وسط گاردریلها بود......
-
شخصیت سازی در داستانهای من!
سهشنبه 18 آذر 1393 08:28
خب باید بگم من شخصیت سازی من تو داستانها بر اساس واقعیته! یعنی همیشه الگو داشتم و از روش نوشتم...هیچوقت شخصیتی اونقدر تخیلی و به دور از انتظار نبوده.. شیدای ایستگاه آخر یه دختر تودار و مظلومه و شاید کمی لوس به خاطر دردانگیش! تو بخت زمستان هم گلنوش مغرور و خوش تیپ و از خود راضیه.اما شکننده! مردهای داستانهام رو سعی کردم...
-
14 ماهگی...
یکشنبه 16 آذر 1393 08:31
امروز با این جمله متنی را که برایت می نویسم،شروع می کنم: تو هدیه روزنه های باز روزهای پاییزی منی... دلبندترینم... دوستت دارم! آنقدر بزرگ شده ای که می فهمی جیز و اخ یعنی چه! آنقدر می فهمی که وقتی نزدیک اتو یا کتری می شوی ادای سوختن در می آوری... وقتی می گویم بیا ببرمت حمام،خودت لباسهای کوچکت را در می آوری و آرام دست...
-
فقط بعضی وقتها...
شنبه 15 آذر 1393 08:30
بعضی وقتها دلم می خواهد از پشت شیشه ماشین دست بکشم روی غبار این شهر... همین شهری که آذر ماه بر آن سایه انداخته و خاکستری شده این روزها... دوست دارم غبارش را تمیز کنم از اول تا به آخر... دست بکشم روی پنجره ها... روی در خانه ها...روی بلوارها و جدولهای رنگی... روی بوته های خزان زده گل سرخ... روی برگهای خشکیده... تک تک...
-
خاص!(رمز فقط به تعداد معدودی ایمیل شده.)
دوشنبه 10 آذر 1393 08:34
-
نازنین مهرماهی من...
شنبه 8 آذر 1393 08:27
دخترکم... دخترک شیطان و بازیگوش من! این روزها به شدت خسته ام.به شدت! شدت که می گویم،یعنی اینکه ساعت 10 شب که می شود،نای حرف زدن هم ندارم چه برسد به آنکه بخواهم کاری بکنم. صبحها فقط کافیست نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شوم تا تو همه جا را به طرفه العینی به هم بریزی و درب داغان کنی. از صبح که از خواب بر می خیزم یا باید...
-
The Phantom of the Opera
پنجشنبه 6 آذر 1393 08:27
بعد از مدتها می خوام بهتون یه فیلم میوزیکال معرفی کنم. فیلم شبح در اپرا محصول سال 2004 انگلیس به کارگردانی یول شوماخره و بر اساس رمانی به همین نام ساخته شده. بازیگر نقشهای اصلی،جرالد باتلر در نقش شبح اپرا، امی روسوم(که اینجا دو تا از آهنگهاش رو معرفی کردم) در نقش کریستین دئه، خواننده معروف انگلیسی که بیشتر سوپرانو و...
-
انرژیهای منفی را دور کن!
دوشنبه 3 آذر 1393 08:30
صدای آرومش توی گوشم می پیچه: یه نفس عمیق...حس کن پاهات دو تا استوانه تو خالی ان...حالا ریه ها رو پر کن...عمیق... دستها رو به بالا...می خوایم قفل دستها رو باز کنیم... آهان! حالا شد... می بینید؟اینجا! توی حنجره چه غوغاییه! حسش می کنید؟ واقعا هم غوغاییه... حالا می ریم سر حرکت سلام بر آفتاب... مچ دست رو بشکون... آهان!...
-
زنانگیهای محض...
شنبه 1 آذر 1393 08:27
گاهی وقتها دلم برای روزهای دور تنگ می شود... خوش دارم یک دوش آب سرد بگیرم در این پاییز کمرنگ... بعد موهایم را زیر سشوآر گرم خشک کنم. آنوقتیک لیوان قهوه هلدار برای خودم دم کنم و بدون شیر نسکافه سرش بکشم تا به آخر... رو به پنجره ام.به پنجره ای که بسته است و تماشای پاییز از پشت آن هم زیباست.. گاهی وقتها دلم برای همین چند...
-
همه دوستان من...
سهشنبه 27 آبان 1393 08:30
گاهی فکر می کنم آدم باید دلش دریا باشه تا بتونه تمام آدمهای دنیا رو توش جمع کنه و بهشون فکر کنه و دوستشون داشته باشه... گاهی فکر می کنم سخته اگه بتونی همه رو توی دلت جا بدی و از هیچ کدومشون هم ناراحت نشی و بگی عیبی نداره! نفهمید! اشکالی نداره! بالاخره متوجه میشه... اما وقتی می بینی از روی انجام وظیفه باهات ارتباط دارن...
-
مسافر جاده یک طرفه...
یکشنبه 25 آبان 1393 08:55
مرتضی جان... اسطوره ام نبودی،تا همین یک سال پیش هم نمی شناختمت! صدایت به گوشم خورده بود اما نمی دانستم این تویی که می خوانی...اشتباهت می گرفتم با خواننده های مشهور دیگر... جسته گریخته می دانستم که درد می کشی...برنامه ماه عسل را دیده بودم... جاده یکطرفه زندگیت را شنیده بودم... ...اما... امروز پر از بغضم...چون می فهمم...
-
با یک بغل عطر پاییز...
شنبه 24 آبان 1393 08:27
اوه اوه! اینجا رو چه گرد و خاکی گرفته! انقدر از اول آبان گرفتار بودم که نرسیدم،سر بزنم به اینجا... تولد دونه برنج با تم کفشدوزک به خوبی و خوشی برگذار شد و تمام شد خداروشکر... از همه چیش هم راضی بودیم.کیک و لباس و تم و شام و صد البته کادوهای نفیسی که آوردن! هفته پیش هم یه سفر چند روزه داشتیم به رویان همیشگیمان! هوا...
-
قله...
یکشنبه 18 آبان 1393 08:23
از قله که سرازیر می شوم،سوز سخت صورتم را می سوزاند. قدمهایم را تند می کنم...پایین می آیم. سوز نرم می شود...تمام می شود وقتی به پایان می رسم.. درست مثل سختیها! از قله سختیها که پایین می خزی،سوز شرایط آزارت می دهند. کم کم که پایین می ایی، سوز کمتر می شود...سردت نیست دیگر! دیگر چیزی نیست که بسوزاندت... انگار غلبه می کنی...
-
مادرانه ها...
جمعه 16 آبان 1393 08:30
کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت. لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند. بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری... یک جور بوی عمیق و خواستنی. سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند. این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه. تمام...
-
عجیب است...
شنبه 10 آبان 1393 08:34
چند روز پیش در مورد وبلاگنویسی مطلب خواندم...برایم عجیب بود! نوشته بود:وبلاگ جای خوبیست...می توانی خودت را بپوشانی و نقد شوی... وبلاگ جای خوبی هست !قبول دارم اما نه برای نقد شدن... وقتی همه چیز را بر ملا می کنی،اشتباهت می گیرند...قضاوتت می کنند و مسخره می شوی! بعد مجبور می شوی سانسور کنی خودت را! دیگر چیزی ننویسی......
-
یعقوب جان!
پنجشنبه 8 آبان 1393 08:27
آفرین به تو یعقوب جان! آفرین... عجب صبری داشتی...عجب اسطوره ای بودی برای خودت... می دانم که ایوب هم به صبرش معروف بوده...می دانم... اما صبر تو از نوع دیگری ست...از جنسی دیگر... جوان بودی پسر عزیز کرده ات را از تو گرفتند و در چاه انداختند...پیراهن خون آلودش را آوردند نشانت دادند که گرگ دریده او را... باور نکردی...شکستی...
-
هیچوقت شک نکن!
سهشنبه 6 آبان 1393 08:25
اگه دیدی یه زن اپلهای روی آستین مانتوی کتونش برعکس شده و حواسش نیست، اگه دیدی یه خانومی وقتی از تاکسی پیاده می شه و یادش میره پول راننده رو حساب کنه و ذهنش حسابی مشغوله، اگه یه وقت به یه زن جوون زیبا برخوردی که ریشه موهای خوشرنگش در اومده و شقیقه هاش تا بناگوشش مشکی شده، اگه پاچه نامرتب شلوار لیش تو خیابون توجهت رو...
-
معرفی کتاب(قتل کیارش)
پنجشنبه 1 آبان 1393 08:23
نام:قتل کیارش نویسنده:مژگان زارع نویسنده و کاربر 98 یا. انتشارات: 98 یا. اول از همه بگم که خیلی دوست دارم این رمان رو! نه عشقی آبکیه نه ازونهایی که وسطهاش بتونی ولش کنی!لطیف و جذابه.معماییه...عشقیه...اما روی اصول. برای خوندن خلاصه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید... مهرداد دولتشاه مرد مغروریه که تو یه خونه بزرگ اشرافی...
-
روزهای شلوغ مهرماهی...
دوشنبه 28 مهر 1393 08:23
سلام سلام... یه سلام رنگارنگ پاییزی... یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه... انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره! خیلی خیلی گرفتار بودم. دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره! تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه...