-
عصرانه ای دلپذیر
شنبه 26 مهر 1393 08:28
یه بعدازظهر پاییزی خنک... یه خونه گرم... یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی... یه دونه برنج شیطون... شربت و شکلات و بستنی... یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید... یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب... یه کتاب و یه ماشین کنترلی... کافین تا بعدازظهرت رو بسازن... ممنون دوست...
-
یک فنجان قهوه با طعم ابر
پنجشنبه 24 مهر 1393 08:23
دلت آرام می گیرد... با یک فنجان قهوه... رو به آسمان... در بعدازظهری پاییزی... پس به سلامتی ابرهای سنگین و خاکستری و نمناک... (عکس اثر هنری خودمه!!!دوستان اینستا دیدن!)
-
یک سال ، یک فرشته و یک مادر...
چهارشنبه 16 مهر 1393 12:17
صندلی از زیر پایم در رفت.نزدیک بود نقش زمین شوم آن روز. دکتر گفت شانزدهم و من شانزدهم را در ذهنم تیک زدم.یک تیک بزرگ و قرمز. سنگین بودم،پاهایم نمی رفتند انگار... تو با من بودی...در من... من آن روزها یک فرشته بالدار داشتم.یک فرشته سپید... با یک خرس قرمز رنگ کوچک ...آن بالا بالاها... روی ابرها...روی ستاره های چشمک زن...
-
حال خوش من...
سهشنبه 15 مهر 1393 21:30
وای که چه حالی داشتم آن شب... وای از آن شبی که منتظرت بودم. وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد. وای از شب آخر با من بودنت... وای که چه زندگی ای بودی در من... جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی. تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم... تو را...
-
دونه برنج سیاستمدار!
دوشنبه 14 مهر 1393 08:34
وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده. نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین. باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم. سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده...
-
عید قربان و تو و عقیقه...
یکشنبه 13 مهر 1393 14:34
یادته ؟یادته کوچولوی من؟؟ سال پیش عید قربان فقط 10 روزت بود که برات گوسفند عقیقه کردیم تا برای تمام عمرت از چشم زخم دور باشی؟ یادته چقدر هوا دل انگیز بود اون روز و تو خواب بودی وقتی بردیمت تو باغچه حیاط؟ یادته بهترین عکست رو همون موقع انداختیم؟ سرهمی صورتی سفید پوشیده بودی و تو کریر سبزت خوابیده بودی و بالای سرت یه...
-
معرفی کتاب(اسطوره)
پنجشنبه 10 مهر 1393 08:25
نام :اسطوره نویسنده: پگاه انتشارات: 98 یا!! این کتاب یکی ازون کتابهای الکترونیکیه که باید خونده بشه. داستان از زبون سه نفر نوشته شده.یک دختر 19 ساله و دو مرد کٌرد به نام دیاکو و دانیار. سبکش خاصه و مشخصه روش زحمت کشیده شده. برای خوندن خلاصه رو بقیه ش کلیک کنید. دیاکو زخمی از جنگه...دانیار بدتر! هر دو جز کردهایی بودن...
-
یک نویسنده:عاشقانه سبک و بازاری نمی نویسم!
چهارشنبه 9 مهر 1393 08:25
سلام...سلام... گفتم امروز بیام متن مصاحبه م با ایسنا رو بذارم و برم...چون خیلی کار دارم. بخوانید از بنده در بقیه ش! برای دیدن ادامه مطلب روی بقیه ش کلیک کنید. یک نویسنده: عاشقانه سبُک و بازاری نمینویسم » سرویس: فرهنگی و هنری - ادبیات و نشر کد خبر: 93060904996 یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۷ ممو مموپور (!!) با اشاره به...
-
دو میهمانی مصور...
دوشنبه 7 مهر 1393 08:30
آخیش!بالاخره برنامه مهمونیام رو به مرحله اجرا رسوندم و دو سریش برگذار شد خداروشکر. مهمونی دور همی و ساده ای مثل مهمونیایی که ماهیانه می گیرم و خودمونیه نبود،باید وقت می ذاشتم برای غذا،خونه و دیزاین میز!! هفته پیش کارگر اومد همه خونه رو سابید.حتی تراس و پله های جلوی در رو. برای مهمونی اول دونه برنج رو سپردم به دست...
-
نفس...نفس می کشم...
یکشنبه 6 مهر 1393 08:23
پنجره را که باز می کنم،دریچه صبح به رویم گشوده می شود. دریچه ای نورانی با آفتابی کمرنگ... دریچه خاطرات نزدیک... این هوا چه غمی دارد...چه صبحی دارد این مهر ماه پاییزی. دیگر دلتنگ نیستم...دیگر راهم از گذر تنگ دلتنگی ،جداست. دیگر چای نمی نوشم تنهایی... یادش بخیر...سال پیش همین روزها... چقدر در تب و تاب بودم... جهیزیه...
-
خانم ناصری...
شنبه 5 مهر 1393 08:30
یه خانم ناصری بود و یه مدرسه... عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود... معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به...
-
Noah
پنجشنبه 3 مهر 1393 08:35
این فیلم به کارگردانی درن آرنوفسکی(کارگردان فیلم قوی سیاه ) محصول سال 2014 هالیووده. بازی راسل کرو در نقش نوح پیغمبر و جنیفر کانلی در نقش زنش،بسیار بسیار زیباست. تمامی اونچه که در فیلم اومده به جز آخرش جز آموزشهای مذهبی ما بوده. فیلمنامه قوی کار شده.بگذریم از اینکه اون وسط مسطا یه کم آمریکایی می زنه و اون هم موجهه چون...
-
به رنگ ارغوان...
سهشنبه 1 مهر 1393 08:28
یادته؟ یادته ارغوان؟ یادته روز اول مهر که کلاسبندی شد،از اینکه از دوستام جدا شدم و تو نشستی بغل دستم،چقدر گریه کردم؟ یادته چقدر دلم برای اکی تنگ شده بود؟ یادته می گفتم برو اونورتر بشین زنگ تفریح اکی بیاد تو کلاس ما؟ اون روز نمی دونستم تو می شی بهترین همراهم.نمی دونستم یه روز من مرید اون عینک دوررنگی سفید_صورتی می...
-
شیارهای رنگین پاییزی
دوشنبه 31 شهریور 1393 08:25
سلام پاییز عزیز... خوبی؟ دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟ خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟ ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟ باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟ سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟ از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟ دلم تنگ شده بود برایت... امسال...
-
مراکز خرید در کوش آداسی ترکیه
شنبه 29 شهریور 1393 08:25
بعد از یه هفته شلوغ سلام... امروز پستم در مورد مراکز خرید کوش آداسی ترکیه ست. کوش آداسی مراکز خریدی داره که بعضیاش به اوتلت معروفه.یعنی تکس فریه. جنسهای خیلی خوبی هم می شه توش پیدا کرد.البته باید گشت. یه روز بعد از نمایشگاه چرم،ما رو بردن مرکز خریدی که تو خود کوش آداسی بود.کفش و کیف و لباس داشت. اما جنسهاش تعریفی...
-
انرژیهای مادرانه!
سهشنبه 25 شهریور 1393 08:28
بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو می کنم خسته می شم؟ یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم... قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و...
-
کوش آداسی (شهری ساحلی در ترکیه)
شنبه 22 شهریور 1393 08:30
قول داده بودم از سفرم براتون بگم و یه سفرنامه پربار بنویسم. راستش این روزا واقعا سرم شلوغه...یعنی فرصت ندارم یه لیوان اب درست و حسابی بخورم. 4 تا عروسی در پیش داریم...و خودم باید دو تا مهمونی بگیرم که خیلی مهمن و ازون مهمونیای همینطوری و با یه نوع غذا برگذار کردن و اینا نیست...دقیقا تا آخر مهر ماه بنده درگیر خواهم...
-
شیب مهربان..
چهارشنبه 19 شهریور 1393 08:30
عاشق آن شیب ملایمم... همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه... کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند. هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می...
-
د ریترن او د نیتو!
دوشنبه 17 شهریور 1393 08:30
صبح دوشنبه تون بخیررر... من برگشتم... از کجا؟ از یه سفر طولانی و پر و پیمون و پر از خرید... خدارو صد هزار مرتبه شکر که قرار نیست بعد از یه سفر خیلی خوب برم سر کار و افسردگی مزمن بگیرم... یه کم خستگیم که در رفت ازش براتون می نویسم... منتظر یه پست حسابی سفرانه باشید حتما... پینوشت 1:هلی ! گرفتم پیغامت رو... پینوشت 2:از...
-
سفر به یازده ماهگی
یکشنبه 16 شهریور 1393 08:26
خوش به حالم که چنین موجود شیرینی دارم.. خوش به حالم که اینقدر دوستش دارم... خوش به حالت دخترم! می دانی چرا؟ چون خیلی دوستت دارم و از تمام دنیا فقط خوشبختی،نیکروزی ، رشد و بالیدن تو را می خواهم... تو یگانه ای.. یگانه... کوچکترین بهانه برای زیستنی... تمام راهها را پا به پای تو می روم و می آیم مبادا زمین بخوری یا خسته...
-
پیشنهاد جانانه بدهید خوانندگان عزیز...
پنجشنبه 6 شهریور 1393 08:33
سلام و صبح بخیر... خوش می گذره؟روزهای شهریوری بوی پاییز می دن...نه؟ هوا یه جوری خنک شده انگار...تابستون هم داره نفسهای آخرش رو می کشه... حیف که خیلی زود تموم شد این تابستون.. برای من که تابستون بسیار بسیار شلوغ و صد البته دلپذیری بود اصلا متوجه نشدم چطور اومد و الان چطوری داره می ره... امیدوارم که برای شما هم همینطور...
-
بند رختی بی تاب...
چهارشنبه 5 شهریور 1393 08:34
"ظهر تابستان است" لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن، روی تراس... قرمز،سفید و صورتی... کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است... لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب... سفید، آبی و سبز... پسرکی دارد لابد... برایش دست تکان می دهم... او هم... می خندیم به هم از راه دور... من سپردم گیسوان...
-
روز خوب آمدنم...
سهشنبه 4 شهریور 1393 08:34
یک روز به دنیا می آیی... یک روز که خیلی هم دور نیست... کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش... با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی... خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات... روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره... بزرگ می...
-
عکسها
دوشنبه 3 شهریور 1393 08:26
عکسهای میهمانی پست هست و نیست اضافه شدند... رو بقیه اون پست کلیک کنید...
-
زندگی جاریست...
شنبه 1 شهریور 1393 08:30
این پست رو هم در مورد دغدغه های امروز خودم نوشتم هم در جواب یک خواننده خاموش عزیز که ازم پرسید چطور با داشتن یک فرزند نوپا هنوز انقدر پر انرژی ام و می نویسم و دغدغه های بچه اذیتم نمی کنه... ببیند! زندگی جاریه...و همیشه هم بوده. اگر تو یه برهه از زمان بایسته و متوقف بشه،مرداب می شه می گنده.زلالیت و شفافیتش رو از دست می...
-
:)))
چهارشنبه 29 مرداد 1393 08:34
پست حذف شد...
-
آب راه خودش رو پیدا می کند بالاخره :))))
سهشنبه 28 مرداد 1393 08:25
بالاخره یک داستان خوب بی شیله پیله و بی اغراق با موضوع جدید،جایگاه خودش رو تو این آشفته بازاری که هر کس مدعی چیزیه ،پیدا می کنه... در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه... ممکنه یه شروع اولش سخت باشه و هفت خوان رستم داشته باشه اما وقتی روی روال بیفته درست می شه... اینجور موقعها می گن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی... هرگز نباید...
-
آدمها قد آرزوهایشانند...
شنبه 25 مرداد 1393 08:28
می دانید؟ من آرزو کردن را دوست دارم... دوستی می گفت:آرزو کردن یعنی حسرت داشتن ...یعنی تو چیزی را بخواهی و نداشته باشی اش و مدام حسرتش را بخوری...مدام به خودت نهیب بزنی که چرا نداری اش و بعد در خودت فرو بروی و غصه بخوری... اما نه!اینطور نیست... من عاشق آرزو ام.عاشق آنم که آرزو کنم و به آن فکر کنم تا بینهایت.برای رسیدن...
-
Vampire Diaries
پنجشنبه 23 مرداد 1393 08:30
اولا که ممنون از اینکه همراهیم کردید و بهم گفتید چه پستهایی رو بیشتر دوست دارید و در ضمن از اینکه باهام صادق بودید،بسیار بسیار مچکرم!! دیدم خیلیا از پستهای فیلمی استقبال کردن و استفاده کردن و راضی بودن،گفتم امروز یه سریال دبش معرفی کنم که خودمم عاشقشم و همیشه پی گیر! می دونید که من تو ژانر تخیلی از خون آشامها خیلی...
-
نظر سنجی در مورد پستهای این وبلاگ...
یکشنبه 19 مرداد 1393 08:30
یه نظرسنجی داشتم... ایده ش رو از یکی از دوستان گرفتم...گفتم بد نیست ببینم اینجا چه خبره و کیا تونستن ازین وبلاگ استفاده کنن! رو بقیه ش کلیک کنید تا بشتون بگم! پینوشت:این آی پی اگر جز دوستان شماست و خودش رو دوست نشون میده و قربون صدقه میره بدونید گرگه تو لباس بره.دوستان عزیزم تو نظرات امروزتون این آی پی رو سرچ کنید و...